×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

lov3 lov3 lov3

دفتر عشق

سلام زندگیم ای کاش که در نیمه ی این راه فریاد نمی زدی که برگرد... ای کاش که این قصه نمی شد ای کاش شبانگاه که می شد این پنجره تا صبح سحر باز نمی ماند حسرت زده ای بر لب این پنجره ای کاش با یاد دو چشمان تو آواز نمی خواند ای کاش کلاغی که فرورفت در افاق در باغچه کوچک تو باز نشیند تا از طرف من ،سر فرصت دوسه باری آشفتگی حال تو را خوب ببیند ای کاش که این ابر که مهمان شده در شهر تا شهر تو رقصنده و طناز بیاید هر گاه که تو خیره شوی بر دل این ابر باران وفاداری من بر تو ببارد ای کاش دوباره برسد لحظه دیدار ویرانه شود این همه آشفتگی و درد ای کاش... فریاد نمی زدی که برگرد قدم در وادی عشقت نهادم شده پیچک که می پیچد به سویی شدم همسایه لیلا و مجنون شدم باران که می بارد به جویی به بامم ماه در پیراهن ابر به دستم نور سرخ و زرد و آبی شکوفه می کند یادت همیشه اتاقم پر شده از یادگاری ستاره می درخشد در شب من نشسته ایه های عاشقانه به آوازی که خفته بر لب من شبی دیدم به دستت یک دریچه در این کوچه ، در این بن بست مرموز سوالی نقش بسته بر لب من جوابم را ندادی تا به امروز... تو ای باران شبهای بهاری دریچه را به رویم می گشایی؟ و از آغوش باز این دریچه سلامم را به گل ها می رسانی؟ ای حرارت بخش این قلب تهی سردی جان مرا نظاره کن نامه های خسته ام را پس بده یا که بنشین و به خلوت پاره کن آسمان بخت من خالی تر است چشم خود را در شبم ستاره کن تو برای لحظه ی سخت وداع با نگاه خود به من اشاره کن می روم پاییز را باور کنم دور از چشم حسودان زمین یار با دستان رنگین غروب چشم بر هم می نهم ، حالا ببین ! ... در میان شعر هایم می روم رو به پایانی که آغاز من است آرزوهایم نیستند دور و برم مرگ شیرین تر ز آواز من است می دهم اندیشه هایم را به خاک خاک می داند که خاکی بوده ام غربت و تنهایی و عشق تو بود ورنه من کی از تو شاکی بوده ام !؟ خاک باور می کند قلب مرا خانه پر می گردد از غوغای مرگ آه ! ای دستان زمستان و غروب من کنون آماده ام تا پای مرگ ...
دوشنبه 13 تیر 1390 - 10:20:23 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم