×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

lov3 lov3 lov3

اخر راه

نیمه شب آواره و بی حس و حال


در سرم سودای جامی بی زوال


پرسه ای آغاز کردیم در خیال


دل به یاد آورد ایام وصال


از جدایی یک دو ماهی می گذشت


یک دو ماه از عمر رفت و برنگشت


دل به یاد آورد اول بار را


خاطرات اولین دیدار را


آن نظر بازی ، آن اسرار را


آن دو چشم مست آهو وار را


همچو رازی مبهم و سر بسته بود


چون من از تکرار او هم خسته بود


آمد و هم آشیان شد با من او


همنشین و هم زبان شد با من او


خسته جان بودم که جان شد با من او


ناتوان بود و توان شد با من او


دامنش شد خوابگاه خستگی


این چنین آغاز شد دل بستگی


وای از آن شب زنده داری تا سحر


وای از آن عمری که با او شد به سر


مست او بودم ز دنیا بی خبر


دم به دم این عشق می شد بیشتر


آمد و در خلوتم دم ساز شد


گفتگو ها بین ما آغاز شد


گفتمش در عشق پابرجاست دل


گر گشایی چشم دل زیباست دل


گر تو ذورق بان شوی دریاست دل


بی تو شام بی فرداست دل


دل ز عشق روی تو حیران شده


در پی عشق تو سرگردان شده


گفت در عشقت وفادارم بدان


من تو را بس دوست می دارم بدان


شوق وصلت را به سر دارم بدان


چون تویی مخمور خمارم بدان


با تو شادی می شود غم های من


با تو زیبا می شود فردای من


گفتمش عشقت به دل افزون شده


دل ز جادوی رخت افسون شده


جز تو هر یادی به دل مدفون شده


عالم از زیبایی ات مجنون شده


بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش


طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش


در سرم جز عشق او سودا نبود


بهر کس جز او در این دل جا نبود


خوبی او شهره ی آفاق بود


در نجابت در نکوهی طاق بود


روزگار اما وفا با ما نداشت


طاقت خوشبختی ما را نداشت


پیش پای عشق ما سنگی نهاد


بی گمان از مرگ ما پروا نداشت


آخر این قصه هجران بود و بس


حسرت و رنج فراوان بود و بس


یار ما را از جدایی غم نبود


در غمش مجنون و عاشق کم نبود


بر سر پیمان خود محکم نبود


سهم من از عشق جز ماتم نبود


با من دیوانه پیمان ساده بست


ساده هم آن عهد و پیمان را شکست


بی خبر پیمان یاری را گسست


این خبر نا گاه پشتم را شکست


آن کبوتر عاقبت از بند رست


رفت و با دلدار دیگر عهد بست


با که گویم او که هم خون من است


خصم جان و تشنه ی خون من است


بخت بد وین وصل او قسمت نشد


این گدا مشمول آن رحمت نشد


عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست


با چنین تقدیر بد تدبیر نیست


از غمش با دود و دم همدم شدم


باده نوش غصه ی او من شدم


مست و مخمور و خراب از غم شدم


ذره ذره آب گشتم کم شدم


آخر آتش زد دل دیوانه را


سوخت بی پروا پر پروانه را


عشق من از من گذشتی خوش گذر


بعد از این حتی تو اسمم را نبر


خاطراتم را تو بیرون کن ز سر


دیشب از کف رفت ، فردا را نگر


آخر این یک بار از من بشنو پند


بر من و بر روزگارم دل نبند


عاشقی را دیر فهمیدی چه سود


عشق دیرین گسسته تار و پود


گرچه آب رفته باز آید به رود


ماهی بیچاره اما مرده بود


بعد از این هم آشیانت هر کس است


باش با او یاد تو ما را بس است

یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 - 12:31:41 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم